در شهر كوچكي در اسپانيا ، مردي به نام جورجيو با پسر جوانش به نام پاكو ، مشاجره سختي كرد . فرداي آن روز متوجه شد كه پاكو از خانه فرار كرده است.
جورجيو كمي تامل كرد و فهميد كه هيچكس براي او در دنيا عزيزتر از پسرش نيست . ميخواست همه چيز را از نو شروع كند . به مغازه بزرگي در شهر رفت و اطلاعيه بزرگي روي ديوار زد."پاكو به خانه برگرد . دوستت دارم . فردا صبح همينجا به دنبالت مي آيم"
صبح روز بعد ، جورجيو به آن مغازه رفت و ديد كه هفت پسر به نام پاكو كه آنها هم از خانه شان فرار كرده بودند ، آنجا منتظر ايستاده اند.
همه آنها به نواي عشق پاسخ مثبت داده بودند و آرزو كرده بودند كه پدرشان با آغوش باز به استقبالشان بيايد و آنها را به خانه ببرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر