در روزگاران قديم دو دوست بسيار صميمي در روستايي زندگي ميكردند . تنها تفاوت آن دو در اين بود كه يكي از آنها مسلماني با ايمان و خداترس بود ولي ديگري تنها عنوان مسلماني را يدك ميكشيد.
روزي از روزها پس از فراغت از كار روزانه ، دوست با ايمان به ديگري گفت: امشب اعمال نادرستت را كنار بگذار و با من به مسجد بيا و نماز به جاي آور و لذت دمي با خدا بودن را حس كن . دوست سست ايمان لبخندي موذيانه زد و به او گفت: تو امشب عبادتت را كنار بگذار و با من باش...
هيچكدام نتوانستند آن يكي را قانع كنند . مرد خداترس به مسجد رفت و آنكه سست ايمان بود به خوشگذراني...
پس از گزاردن نماز ، مرد دست به دعا برداشت . در اين هنگام خشتي از سقف فرسوده مسجد افتاد و سرش شكست . همزمان با اين اتفاق ، دوست ديگرش وقتي از بيرون بازميگشت در راه هفت سكه طلا پيدا كرد و خوشحال و خندان به سوي خانه روانه شد.
روزي از روزها پس از فراغت از كار روزانه ، دوست با ايمان به ديگري گفت: امشب اعمال نادرستت را كنار بگذار و با من به مسجد بيا و نماز به جاي آور و لذت دمي با خدا بودن را حس كن . دوست سست ايمان لبخندي موذيانه زد و به او گفت: تو امشب عبادتت را كنار بگذار و با من باش...
هيچكدام نتوانستند آن يكي را قانع كنند . مرد خداترس به مسجد رفت و آنكه سست ايمان بود به خوشگذراني...
پس از گزاردن نماز ، مرد دست به دعا برداشت . در اين هنگام خشتي از سقف فرسوده مسجد افتاد و سرش شكست . همزمان با اين اتفاق ، دوست ديگرش وقتي از بيرون بازميگشت در راه هفت سكه طلا پيدا كرد و خوشحال و خندان به سوي خانه روانه شد.
روز بعد ماجرا را براي هم تعريف كردند . مرد سست ايمان با تمسخر به دوستش گفت: من كه به تو گفتم بيا و يك شب عبادتت را كنار بگذار ، لذت اين دو عمل را با هم مقايسه كن! نه تنها لذتي از عبادت نبردي بلكه ضرر هم كردي و سرت آسيب ديد.
مرد از ترس اينكه مبادا در دلش نور ايمان كمرنگ شود و سايه هاي سياه شرك بر آن مستولي گردد ، بي صبرانه و با عجله نزد عارف و حكيم ده شان كه مردي فرزانه بود ، رفت و ماجرا را براي او شرح داد . عارف كه از اسرار نهان آگاه بود ، اندكي درنگ كرد و سپس به مرد گفت: آيا به حكمت خدا شك داري؟ مرد گفت: نه ، اما تمسخرهاي دوستم امانم را بريده ، دوست دارم بدانم چرا چنين شد؟! من به عبادتگاه رفتم و سرم شكست و او خوش گذراند و هفت سكه طلا يافت . من سعي در هدايت او داشتم ولي او به گمراه كردن من مسر بود.
عارف جواب مرد را به فردا موكول كرد.
در دل شب مرد حكيم با خداوند بسيار راز و نياز كرد ، به درگاهش اشك ريخت تا راز اين حكمت را دريابد تا مبادا مسلماني گمراه شود و گمراهي شادمان از ضلالت خويش . آنقدر به درگاه پروردگار عجز و لابه كرد تا به خواب رفت و در عالم رويا ندايي آمد كه:
آن مرد با ايمان در آن روز عمرش به پايان رسيده بود ولي چون به مسجد آمد ما به شكستن سر او بسنده كرديم اما در طالع مرد ديگر هفت كوزه طلاي ناب وجود داشت و مي بايست نصيبش ميشد ولي چون آن شب نافرماني كرد تنها هفت سكه آنرا يافت و بقيه به امر ما ، از آن او نخواهد بود ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر