آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

كاش تسليم خدا شويم


چند شب پيش عنكبوتي را كه در گوشه اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم . خيلي آرام حركت ميكرد . گويي مدتها بود كه آنجا گير كرده بود و نميتوانست براي خودش غذايي پيدا كند . با لحني آرام و مهربان به او گفتم: نگران نباش ، الان از اينجا نجاتت ميدم ... يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه خانه مان بگذارم.
اما مطمئنم آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من ميخواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابلاي تارهايش پنهان شد . به او گفتم قول ميدهم به تو آسيبي نزنم . سپس سعي كردم به او بلند كنم . عنكبوت به سرعت از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابلاي تارهايش پنهان شود . ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نميكند . از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داده كه خودش را كشته است.
بسيار غمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و در باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم . به نرمي زير لب زمزمه كردم: من نميخواستم به تو صدمه اي بزنم ميخواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي!
درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد . با خود پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمام بندگانش دارد؟
از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد و رنج ماست آزرده ميشود و ميخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت ميكنيم و دست و پا ميزنيم و داد و فرياد سر ميدهيم كه: چرا اينقدر ما را مجبور ميكني كه تغيير كنيم؟
شايد هركدام ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان ، خطر تلقي ميكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم شده بوديم تا چند لحظه ديگر خود را در باغي زيبا ميديديم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر