آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

توبزرگي


دانه كوچك بود و كسي او را نميديد . سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان همان دانه كوچك بود.
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه . گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت . گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي انداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت: "من هستم ، من اينجا هستم ، تماشايم كنيد."
اما هيچكس جز پرنده هايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميكردند ، به او توجه نميكرد.
دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود . يكروز رو به خدا كرد و گفت:
"نه اين رسمش نيست ، من به چشم هيچكس نمي آيم . كاش كمي بزرگتر ، كمي بزرگتر مرا مي آفريدي."
خدا گفت: "اما عزيز كوچكم! تو بزرگي ، بزرگتر از آنچه فكر ميكني . حيف كه هيچوقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي . رشد ماجراي است كه تو از خودت دريغ كردي . راستي يادت باشد تا وقتيكه ميخواهي به چشم بيايي ، ديده نميشوي . خودت را از چشمها پنهان كن تا ديده شوي."
دانه كوچك معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد . رفت تا به حرفهاي خدا بيشتر فكر كند.
سالها بعد دانه كوچك ، سپيداري بلند و باشكوه بود كه هيچكس نميتوانست ناديده اش بگيرد ؛ سپيداري كه به چشم همه مي آمد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر