آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

قصه اي به زيبايي نان


يك مشت دانه گندم  توي پارچه اي نمناك خيس خوردند ، جوانه زدند و سبز شدند. كمي كه بالا آمدند دورشان را روباني قرمز گرفت و همسايه سكه و سيب شدند.
 بشقاب سبزه آبروي سفره هفت سين بود. دانه هاي گندم خوشحال بودند و خيالشان پر بود از رقص گندمزارهاي طلايي. آنها به پايان قصه فكر ميكردند؛ به قرص ناني در سفره و اشتياق دستي كه آنها را مي چيند. نان شدن بزرگترين آرزوي هر دانه گندم است ام برگهاي تقويم تند و تند ورق خورد و سيزدهمين برگ پايان دانه هاي گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستي دانه هاي گندم را از مزرعه كوچكشان جدا كرد . روياي نان و گندم تكه تكه شد و اين آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند از قصه اي كه خدا برايشان نوشته بود . پس به خدا گفتند اين قصه اي نبود كه دوستش داشتيم ، اين قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصه شما كوتاه بود ، اما ناتمام نبود . قصه شما قصه جوانه زدن بود و روييدن . قصه سبزي ، قصه اي كه براي فهميدنش عمري بايد زيست.
قصه شما قصه زندگي بود . خدا گفت قصه شما اگرچه نان نداشت اما زيبا بود ، به زيبايي نان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر