آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

درس بزرگي از يك كودك


سالها پيش زمانيكه بعنوان داوطلب در بيمارستان دانشگاه استنفورد مشغول كار بودم ، با دختري به نام ليزا آشنا شدم كه از بيماري جدي و نادري رنج ميبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودي او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود كه او نيز قبلا مبتلا به اين بيماري بود و به طرز معجزه آسايي نجات يافته بود و هنوز نياز به مراقبت پزشكي داشت . پزشك معالج وضعيت بيماري خواهرش را توضيح داد و پرسيد آيا براي بهبودي خواهرت مايل به اهداي خون هستي؟
برادر خردسال اندكي ترديد كرد و ...
سپس نفس عميقي كشيد و گفت: بله من اين كار را براي نجات ليزا انجام خواهم داد.
كنار تخت ليزا روي تختي دراز كشيده بود و مثل تمامي انسانها با مشاهده اينكه رنگ به چهره خواهرش بازميگشت خوشحال بود و لبخند ميزد . سپس رنگ چهره اش پريده و بيحال شده و لبخند بر لبانش خشكيد.
نگاهي به دكتر انداخته و با نگاه لرزاني گفت: آيا ميتوانم زودتر بميرم؟
پسر خردسال به خاطر سن كمش توضيحات دكتر معالج را عوضي فهميده بود و تصور ميكرد بايد تمام خونش را به ليزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ كرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر