آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

گوش كن خدا دارد حرف ميزند

يك مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه شركت كرده بود . استاد در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت كردن از خدا صحبت ميكرد . آن مرد جوان متعجب از خود پرسيد: آيا هنوز خدا با مردم حرف ميزند؟
او پس از جلسه با يكي از دوستانش براي خوردن كيك و قهوه بيرون رفتند و در آنجا با هم در مورد اين پيغام گفتگو كردند . خيلي ها ميگفتند كه چگونه خدا آنها را در زندگيشان هدايت كرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان بااتومبيل خود بطرف خانه حركت ميكند و همانطور كه در ماشين نشسته بود شروع به دعاكردن ميكند: خدايا اگر تو هنوز با مردم حرف ميزني لطفا با من نيز حرف بزن . من گوش خواهم كرد و تمام سعيم را خواهم كرد كه مطيع تو باشم.
همانطوريكه در خيابان اصلي شهرشان رانندگي ميكرد ناگهان احساس عجيبي ميكند كه يكجا بايستي بايستد تا مقداري شير بخرد . او سر خود را تكان داده و ميگويد: آيا تو خدا هستي؟

چونكه جوابي نميگيرد شروع ميكند به رانندگي . ولي دوباره همان فكر عجيب: "مقداري شير بخر." مرد جوان به ياد داستاني مي افتد كه چگونه وقتي خدا براي اولين بار با فردي حرف زد نتوانست صداي او را تشخيص دهد و نزد فرد ديگري رفت چونكه فكر ميكرد آن شخص با او حرف ميزند.
او گفت: "باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف ميزني من شير را ميخرم." به نظر اطاعت كردن آن قدر هم سخت نبود چونكه او به هر حال ميتوانست از شيري كه خريده استفاده كند . پس او اتومبيل را متوقف كرد و مقداري شير خريد و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتي خيابان هفتم را رد ميكرد دوباره الزامي را در خود حس كرد: "بپيچ به اين خيابان." او فكر كرد كه اين ديوانگي است و از آنجا گذشت . دوباره همان احساس ، پس او فكر كرد كه بايد به خيابان هفتم برود پس چهارراه بعدي را دور زد تا به خيابان هفتم برود و به حالت شوخي گفت: "باشه خدا اين كار را هم ميكنم."
وقتيكه چند ساختمان را رد كرد احساس كرد كه آنجا بايستي توقف كند . وقتي اتومبيل را به كناري گذاشت به اطراف نگاهي انداخت . آن منطقه حدودا تجاري بود . در واقع بهترين منطقه شهر نبود ولي بدترين هم نبود . اكثر مغازه ها بسته بودند و بيشتر چراغهاي خانه نيز خاموش بودند كه به نظر ميرسيد همه خواب هستند.
او دوباره حسي داشت كه ميگفت: "شير را به خانه روبرويي ببر." مرد جوان به خانه نگاهي انداخت . خانه كاملا تاريك بود و به نظر مي آمد كه افراد آن خانه يا در خانه نبودند و يا خوابيده بودند.
او در ماشين را باز كرد و روي صندلي نشست.
"خداوندا الان مردم خوابند و اگر الان آنه را از خواب بيدار كنم خيلي عصباني ميشوند و بعد من مثل احمقها به نظر ميرسم.
بالاخره او درب اتومبيل را باز كرد و گفت: "باشه خدا اگر اين تو هستي كه حرف ميزني من ميرم جلوي در و شير را به آنها ميدهم ولي اگر كسي سريع جواب نداد من فورا از آنجا ميرم."
او از عرض خيابان عبور كرد و جلوي در رسيد و زنگ در را زد . صدايي شنيد . مردي به طرف بيرون فرياد زد و گفت: "كيه؟ چي ميخواي؟" و قبل از اينكه مرد جوان فرار كند در باز شد . مردي با شلوار جين و تي شرت در را باز كرد و به نظر از تختخواب بلند شده بود . قيافه عجيبي داشت و از اينكه يك مرد غريبه در خانه اش را زده زياد خوشحال نبود . گفت: "چه ميخواهي؟" مرد جوان شير را به طرفش دراز كرد و گفت: "براتون شير آوردم." آن مرد شير را گرفت و سريع داخل خانه شد . زني همراه با بچه شير را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم به دنبال او . بچه مدام گريه ميكرد و اشك هم دائم از چشمان آن مرد سرازير بود.
مرد در حاليكه گريه ميكرد گفت: "ما دعا كرده بوديم چونكه اين ماه قبض هاي سنگيني را پرداخت كرديم و ديگر پولي برايمان نمانده بود و حتي شير نيز براي بچه مان در خانه نداشتيم . من دعا كرده بودم و از خدا خواسته بودم كه به من نشان بدهد كه چگونه شير را براي بچه ام تهيه كنم."
همسر نيز از آشپزخانه فرياد زد: "من از او خواستم كه فرشته اي بفرستد تا براي ما شير بياورد ، شما فرشته نيستيد؟"
مرد جوان دست خود را به جيب برد و كيفش را بيرون آورد و هرچه پول در كيفش بود در دست آن مرد گذاشت و برگشت به طرف ماشين در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود . حال ديگر ميدانست كه خدا به دعاها جواب ميدهد.
اين كاملا درست است . بعضي وقتها خدا خيلي چيزهاي ساده از ما ميخواهد كه اگر ما مطيع باشيم قادر خواهيم بود كه صداي او را واضحتر بشنويم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر