آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

همصدا در خودكشي!


در يك غروب سرد زمستاني ، پيرمرد دنياديده اي همانطور كه در حال قدم زدن بود ، مرد جواني را ديد كه از نرده هاي يك پل به پايين خيره شده و قصد دارد خود را به درون رودخانه خروشان بيندازد . پيرمرد لحظه اي درنگ كرد و سپس با خونسردي روي پل كمي دورتر از پسر جوان ، به نرده ها تكيه داد و همانطور كه به غرش خشمگين رودخانه نگاه ميكرد ، بي آنكه پسر را مخاطب قرار دهد ، با صدايي كه مطمئن بود پسر آنرا خواهد شنيد ، شروع به حرف زدن كرد:
دلم ميخواهد خودم را در اين رودخانه خروشان غرق كنم تا از مشكلات زندگي راحت شوم ، اما تا چند دقيقه ديگر شب ميشود و من از تاريكي ميترسم! هوا هم سردتر ميشود و من از سرما متنفرم! خفگي در آب هم وحشتناك است چون هميشه از خفگي ميترسيدم! حالا كه خوب فكر ميكنم ميبينم اگر بر ترسم از تاريكي و سرما و خفگي و مرگ غلبه كنم ، پس قادرم بر مشكلات زندگي هم پيروز شوم.
پيرمرد پس از چند لحظه ، با قدمهاي آهسته به راهش ادامه داد . در حاليكه پسر جوان از حرفهاي پيرمرد به فكر فرو رفته بود ، از تصميم خود منصرف شد و به سرعت خود را به پيرمرد رساند.
پيرمرد در حاليكه لبخند مهربان و محبت آميزي بر لب داشت گفت:
مهمترين مسئله ، پذيرش مسئوليت زندگي است و اينكه وقتي زندگي توانفرسا ميشود ، بتوان با آن جنگيد و مشكلات را از سر راه برداشت ، نه اينكه سريعترين راه حل را انتخاب كرد و خود را به نيستي كشاند . براي آنچه از دست رفته ، افسوس خوردن بي حاصل است ، ارزش آنچه را كه باقي مانده بدان و براي نگهداريش تلاش كن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر