آگاهي از بروزرساني وبلاگ

براي دريافت آخرين مطالب ، ايميل خود را وارد كنيد (فراموش نكنيد كه بر روي لينك فعالسازي كه براي شما ايميل ميشود كليك كنيد!):

Powered by FeedBurner

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

داستان يك مرد


سالها پيش در يكي از اعياد شكرگزاري خانواده اي با احساسي شوم از خواب برخاستند . آنان به جاي اينكه منتظر روزي خوش و شايسته سپاس باشند يكي از روزهاي تيره زندگي خود را انتظار ميكشيدند . فرشته اقبال با صدايي بلند و غيرمنتظره در خانه را كوفت . پسر خانواده در را گشود و مرد بلندقامتي با لباس نامرتب را در آستانه در ديد.
آن مرد درحاليكه سبدي انباشته از غذا در دست داشت با لبخند از او استقبال كرد . مردي كه در آستانه در بود گفت: اينها را شخصي برايتان فرستاده كه ميداند نيازمند هستيد . بدانيد كه شما نيز مورد توجه و حمايت ميباشد.
پدر خانواده نميخواست كه هديه را بپذيرد . اما آن مرد گفت: ببينيد من فقط مسئول توزيع هستم . و در حاليكه لبخند ميزد سبد را در داخل دستان پسر خانواده جا داد و عازم رفتن شد . در هنگام مراجعت روي خود را برگرداند و گفت: روز شكرگزاري بر شما مبارك باشد.
در آن لحظه بود كه زندگي پسر جوان براي هميشه دگرگون شد . او از اين عمل ساده محبت آميز آموخ كه هميشه جاي اميدواري هست و مردم واقعا مهربانند . اين احساس سپاس تاثير عميقي در وي داشت و با خود عهد كرد كه روزي به چنان مقام و مرتبه اي برسد كه اين عمل را نسبت به ديگران انجام دهد.
رمز حيات بخشش و كمك به ديگران است و براي اينكه شايستگي خدمت را داشته باشيم بايد شايسته باشيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر